شب است…
در نور چراغ مرد مسافر مینویسد…
نامه را کنار میگذارد، همانطور میماند….
روبهرویش جادهٔ خالیست، و در پسِ جاده ویلاهای روشن، و باغها. دورتر از باغها تودهٔ درهمفشرده، دور از دید، استالایِ قدبرافراشته.
نامه را برمیدارد، مینویسد:
اس تالا، ۱۴ سپتامبر.
«دیگر نیایید، نیایید. برای بچّهها هم، محضِ توجیه، یک چیزی بگویید.»
دست لحظهای میمان از نوشتن. بعد:
«اگر نتوانستید برایشان توضیح دهید، بگذارید بهعهدهٔ تخیّلِ خودشان.»
قلم را میگذارد، بعد برمیدارد:
«تأسّف نخورید، اصلاً. بگذارید ملال مکتوم بماند، حسّاسیت نشان ندهید، قبول کنید که بالأخره همعنانِ ــ لحظهای دست از روی کاغذ میآید بالا، بعد دوباره مینویسد ــ عقل خواهید شد.»
مرد مسافر نامه را کمی پس میراند.
از اتاقش میآید بیرون.
اتاق روشن میماند، بیحضورِ کسی