…از دالان های صدا عبور می کنم،
در تکرار طنین آوا رانده می شوم،
از فرانما می گذرم، گویی شخص نابینا،
پرتویی مرا محو می کند و در تابشی دگر زاده می شوم ،
آه ای ستون جنگلهای سحرآمیز !
از زیر طاق های نور می گذرم به
دروازه ی آبشار زلال و اسرار آمیز،
در کالبدت سفر می کنم گویی در میان جهان در حال عبور،
اعماق تو چون میدانی مملو از درخشش خورشید ،
در قلب تو دو عبادتگاه که خون
می رسانند به اراده و به موازات هم در مراسم مذهبی،
نگاه ام چو پیچکی احاطه ات می کند، در بر می گیردت،
تو شهری را ماننده ای که در تهاجم دریاست ،
پرتویی از نور در امتداد شکاف باروها
در دو نیمه، همچون هلویی رنگین،
قلمروی نمک، سنگ و پرندگان ،
تحت حاکمیت نیم روز بی گاهِ نا آشنا،
ملبس به جامه ای همرنگ آرزوهای من ،
عریان، چو اندیشه های من
سفر می کنم در چشم های تو چون سفر به دریا ،
که ببرها رویاهای خویش را می نوشند در چشمه های آن ،
که در شعله های اش می سوزد مرغ زرین پر ،
پدیدار می گردم از میان پیشانی ات چون جلوه گه ماه،
بسان ابری که می گذرد از میان اندیشه های ات،
همانند رویاهایت، در اعماق ات سفر می کنم ،
ذرت دامان تو مواج می شود و آواز سر می دهد ،
لبه ی بلورین ، حاشیه آب ،
لب های تو ، موهایت ، نگاه های تو که در بارش اند
در تمام طول شب ، و سراسر روز
درون سینه ام را، با انگشتان دریای خود می شکافی،
می بندی چشمان ام را با دریای دهان خویش،
بر استخوان هایم می باری، بسان گیاهی آبزی
می رسانی عناصر آب را به ژرفای درون ام…