دو شاهکار بیبدیل تاریخ ادبیات جهان «انتخاب سوفی» و «اعترافات نات ترنر» با کاراکترهای بینظیرشان سوفی و ترنر، نام ویلیام استایرن (۲۰۰۶-۱۹۲۵) را برای همیشه در تاریخ ادبیات آمریکا و جهان جاودانه کرد: استایرن برای «اعترافات نات ترنر» در سال ۱۹۶۸ جایزه پولیتزر را از آن خود کرد و برای «انتخاب سوفی» جایزه کتاب ملی آمریکا در سال ۱۹۸۰ و به فهرست صدتایی رمانهای بزرگ قرن بیستم لوموند راه یافت. دو اثر کوتاه دیگر استایرن که مهم نیز هستند، یکی «در تاریکی بخواب» است و دیگری «ظلمت آشکار: خاطرات افسردگی». از دیگر آثار استایرن میتوان به «آتیشکخانه»، «راه بیپایان»، «این خانه را به آتش بکش» و «صبح تایدواتر» اشاره کرد. همه آثار استایرن با ترجمه افشین و آرش رضاپور از سوی نشر «هنوز» و «ماهی» منتشر شده است. آنچه میخوانید گفتوگوی جورج پلیمپتون خبرنگار پاریسریویو با ویلیام استایرن است که در سال ۱۹۹۹ انجام شده است.
-چرا مینویسی؟
کاش میدانستم. شاید میخواستم خودم را شرح دهم.
-آیا چیز دیگری برای گفتن داری؟
بهنظرم هنوز هم مثل قبل است، اما حتی تصور اینکه چیزی احمقانه از دهانم خارج شود برایم غیرقابل قبول است.
-آیا از نوشتن لذت میبری؟
اوایل راستش نه! اما هنوز هم همینطور است. فکر میکردم شاید در آینده به آسانی آبخوردن شود اما اگر نگویم سختتر شده، میتوان گفت دستکم به سختی همان روزهاست. سخت است چون در شخصیت هر فردی توشهای وجود دارد که در طول حیاتش آنها را به دوش کشیده تا به وقتش به ذهنیت خلاقانهای راهگشا شود.
-چه چیزهایی در این توشه میتواند باشد؟
در مورد من، افسردگی مزمنم در گذشته.
-رابطهات با موسیقی چطور است؟
اگر موسیقی به مثابه نیرویی در زندگی من نبود هرگز حتی میتوانستم کلمهای بنویسم. من از خانوادهای اهل موسیقی هستم. از همان اول من غرق موسیقی بودم و هرگز این احساس را که موسیقی انگیزش غایی و سرچشمه خلاقیت من است از دست ندادم. اوایل جوانیام از سبک کانتری و وسترن به وجد میآمدم و غرق جذبه آن شدم و بعدا هم موسیقیای که هیلبیلی خوانده میشد. برای من موسیقی عطشی بود به انواع و اقسام آن نه صرفا یک سبک؛ کلاسیک، جاز، رقص و آواز دهه چهل، سرودهای حماسی روحانی پروتستانها. در بهترین حالت ممکن همه این سبکها میتوانند مرا از خود بیخود کنند.
-ارتباط بین موسیقی و نوشتن چیست؟
به نظرم این احساس است که حرف اول را میزند. سالهای بسیاری معیار تجربه موسیقیایی من، سمفونیهای موتسارت برای ویولون و ویولا بود. احساسات آدمی را درمینوردید، همچون گشودن پنجره بهسوی تمام شگفتیهای جهان. بعد از این همه سال من هنوز مرتبا به آن گوش میدهم و با آن از جایگاه یک نویسنده که انگیزشهای الهامبخشانهای را برای او فراهم آورده برخورد میکنم. اما صدها تصنیف وجود دارد و نه همه هم کلاسیک که با قدرتی مشابه بر من اثر میگذارند. درحالوهوایی مناسب عمیقا تحتتاثیر موسیقی بالاد یا تصنیفی از امیلو هریس شده بودم؛ همانطور که تحتتاثیر اثر «میسا سولمنیس» از بتهوون.
– در دهه پنجاه وقتی ازت پرسیده بودم یک رمان را با پلات آغاز میکنی یا شخصیتپردازی؟ گفته بودی شخصیتپردازی. هنوز هم همانطور است؟
زیرا شدیدا بر این باورم که درنهایت این شخصیت است که امر لاینفک داستان را تشکیل میدهد. مشخصا فاکتورهای دیگری نیز وجود دارد؛ سبک و سیاق جذابیتبخشیدن به نثر، قدرت روایی. اما در آخر به نظرم، آثار بزرگ داستانی را برای شخصیتهایشان است که به یاد میآوریم. برای مثال «مادام بوواری» برای همیشه در حافظهام خواهد ماند؛ زیرا این زن فرانسوی اصیل قرن نوزدهم است که در تصورات و ذهن فلوبر جان گرفت و به صفحههای کتاب راه یافت با چنان اعتبار و اشتیاق و واقعیتی. او از هر شخص زندهای که تابهحال با او برخوردم و در حیاتم بوده زندهتر است. فلوبر سبک نثرنویسی بسیار پرشوکتی در اختیار دارد و توانایی بالایی در استفاده از کنایه و بذلهگویی، اما اساسا خلقِ شخصیتِ این زنِ تراژیک بود که کتاب را جاودانه کرد. باور دارم این امر برای بسیاری از آثار داستانی صدق میکند.
-شما صحبتتان را با شخصیتی آغاز کردید که در ذهن میماند و از یاد نمیرود. آیا این شخصیت همانطور که پیش میروید تغییر میکند؟ مثلا «انتخاب سوفی» را در نظر بگیرید.
در ابتدای «انتخاب سوفی» صحنهای وجود دارد درباره دوران کودکی سوفی در لهستان، و او شروع میکند به صحبتکردن از پدرش. من سعی میکردم تا شخصیت او را از رهگذر خاطرهای که از لهستان و پدرش داشت پیریزی کنم. در جریان این مونولوگ که از غربال ذهنم عبور کرد و من آن را مکتوب کردم احساسی داشتم از این قرار که گویی به صوتی حقیقی گوش میدهم. او میگفت چگونه پدرش از پرفسوری در دانشگاهی در کراکو، بدل شد به جنگجویی مشتاق در دوران جنگ تا یهودیان را از هجوم و غارت و پردهدریهای نازیها نجات دهد. سپس آن اتفاق جالب رخ داد؛ ناگهان به خود گفتم دارد به من دروغ میگوید، این شخصیت داستانی که آن را میسازم دارد دروغی به من میگوید، این اتفاق میتوانست رخ ندهد! میدانم باید برای مدتی طولانی در این کتاب به انتظار بنشینم تا این دروغ برملا شود؛ اما فهمیدم که پدرش در واقعیت یک ضدیهودی رذل بوده. این همان مراد من از استقلال شخصیت داستان است: اینکه چگونه شخصیتها بیشتر از واقعیت، واقعی میشوند. آنچه که مرا به وجد آورد این بود که درباره این زن متوجه شدم؛ آن وقت که درحال نوشتن بودم این توجه، این کشف، به ناگاه رخ داد. اما کاملا قانع شده بودم که همان بار اول حقیقت را میگفت و من تنها در درون خویش احساس کردم او داشت دروغ میگفت. این امر برایم گواهی است بر توانایی شخصیتها در داستان -دستکم از آن نوعی که من در حال نوشتنش بودم- در اتخاذی حیاتی مستقل و منحصربهخویش.
– آیا خود را در رقابت با دیگر نویسندگان میبینی؟
در آن روزها تنها با نورمن میلر. درواقع، اوایل آنقدرها هم با او در رقابت نبودم تا بعدها که رقابتی بین ما پیش آمد. زمانی که «راه بیپایان» را نوشتم احساس کردم ضرورتی نداشت تا با فردی خوشقلب همچون میلر، او که از اولین آدمهایی بود که نامهای دوستانه درباره آن رمان برایم نوشت رقابت کنم. به نظرم رقابت ابلهانه است. در این بازی ما باهم هستیم. همیشه حسوحال رقابتی که به ندرت امری طبیعی جلوه مینمود وجود داشت، میخواستیم خودمان به آنچه میخواهیم برسیم اما درنهایت به نظرم سخت است تا آنطور که هست بنویسیم. حرفه سختی است، ما باید از نویسندگان طرفدارمان حمایت کنیم، هربار یکی از معاصرانم کتاب خوبی نوشته، من بسیار زیاد خوشحال شدهام؛ زیرا که با تمام مسائل موجود، این امر حاکی از آن است که کلمه مکتوب دارد قدرت و نیرو به دست میآورد. این برای ما خوب است که این رمانهای خوب را در چرخه فرهنگی قرار دهیم.
– آیا نگران آینده کلمه مکتوب هستی؟
نه آنچنان. من از پیشترها احساس هشدارآمیزی را دریافتهام. نه خیلی قبلتر، در ایمیلی، یک پایاننامه دکترا با عنوان «انتخاب سوفی: دیدگاهی یانگی» دریافتم، که نشستم پایش و خواندمش. مستندی کاملا طولانی بود. در پاراگراف اول گفته شده بود که در این پایاننامه مرجعهای من فیلم «انتخاب سوفی» از آلن جی پاکولا خواهد بود. پانویسی هم وجود داشت که قسم میخورم نوشته بود هرجا که ابهامی باشد من به خود رمان ویلیام استایرن برای رفع آن ارجاع خواهم داد. این بلاهت، مدتی پردهای تیرهوتار بر حیات من کشید؛ زیرا این امر همه ترسهای غیرمنطقی که نسبت به کلمه مکتوب داشتیم پیشِ رویم میآورد. یادمان هست که در قرن نوزدهم اعلام شد تمام راهآهنها کلمه مکتوب را به خطر خواهند انداخت؛ در ۱۹۲۰ اعلام شد پیدایش فیلمهای ناطق آمدهاند تا رمانها را درون گنجهها دور از چشمها پنهان کنند. و سپس تلویزیون. همه این ابزار ارتباطی به رضایت و خرسندی کنار هم و به موازات نوشتن زیستند. من حتی لحظهای هم به این نمیاندیشم که ادبیات خواهد مُرد. پیشگوییهای چهل سال پیش مارشال مکلوهان هرگز رخ نداد. حتی اینترنت و ایده کتاب الکترونیکی باور مرا محکمتر میکند، آنها کلمه مکتوب را هرگز به خطر نخواهند انداخت، بلکه حتی مکمل نوشتن خواهند بود و شاید حتی فزاینده آن.
-شما حتما به سبب واکنش برخی از سیاهپوستان آمریکا به «اعترافات نات ترنر» عمیقا آزار دیده بودی.
فکر نمیکردم که با چنین واکنشی مواجه شوم؛ زیرا من کتاب را با این منظر و عقیده نوشتم که میتوانم به مردم بگویم بردگی چگونه بوده، مثلا با تلاش بر شخصیت مرد سیاهپوستس به نام نات ترنر و از گذر رنج، سختیها، و بدبختیهایش، نشان دهم که وحشت و هراس بردگی عرفشده و رسمیتیافته در این کشور، چگونه بود. من نهایت تلاشم را کردم و به ازای رنج و محنتی که کشیدم به شدت از سوی منتقدان سیاهپوست سرزنش شدم. به گمانم آنها این امر را که مردی سفیدپوست تلاش کرده تا شخصیت مرد سیاهپوستی را درخور نشان دهد، عملی بسیار گستاخانه تلقی کردند. آنها در گذشته و تا قبل از نات ترنر، کاکاسیاه صدا زده میشدند، و ناگهان شدند سیاهپوست. باز پسرکی سفیدپوست پیدا شد و با تیلههای پسرکی سیاهپوست گریخت. برای آنها مشاهده کتابی که تاریخ آنها را به نحوی بازگو کرده که به اولین کتاب در لیست پرفروشترین کتابها راه یافته و جایزه پولیتزر را دریافت کرده، بسیار غیرقابل تحمل بود. درواقع فکر میکنم آنها از این امر ناراحت بودند که چرا یکی از ما سیاهپوستان این کتاب را ننوشت؟ بدین سبب بود که خشم و جنجال بسیاری پا گرفت. و فکر میکنم کاملا درست بود اگر آن کتاب را به منزله مثالی از شوکت و شکوه مردی سفیدپوست به کار گرفت و نیز به همین سبب آن را مورد نکوهش قرار داد. آن زمان برایم زمان جد و جهد و آزمایش بود و بایکوت کتاب توسط سیاهپوستان تا سالها باقی ماند. در هر صورت من خوشحالم که بگویم متوجه شدم که اخیرا نظر برخی از اندیشمندان سیاهپوست به کتاب تغییر یافته و بسیار کتاب را مورد تایید و ستایش قرار دادند و باعث شد تا کتاب میان جامعه سیاهپوستان مورد پذیرش قرار گیرد.
-چطور توانستی وارد ذهن نات ترنر بشوی؟
من هرگز نمیتوانستم با ارتباط با هارلم یا در اختیارداشتن تجربهای از زیستن سیاهپوستان معاصر کتاب اینچنینی بنویسم؛ چون از چموخم امروزی خبری نداشتم. هنوز هم ندارم. اما به این باور رسیدم و احساس کردم که نوشتن از بردهداری در سال ۱۸۳۱ در ویرجینیا، همسازشدن با تجربهای بود که من بهعنوان فردی همچون یک سیاهپوست از آن برخوردار و آگاه بودم؛ زیرا سبک زیستن و طرز کلام، و مشخصا تمامی فرهنگ، کاملا برای من قابل دسترس بود، نه کمتر و نه بیشتر از نویسندهای سیاهپوست. همچنین برای من اینگونه مینمود که انکارِ تلاش من در به قالب یک سیاهپوست رفتن از جانب سیاهپوستان، انکار انسانیت مشترک ما بود.
-آیا میتوانستی در طول سالهای افسردگی بنویسی؟
خیر من در حالتی خاموش و مسکوت قرار داشتم. افسردگی بالینی ضدِ خلاقیت است: همهچیز در ذهن آدمی در رکود عمیقی قرار دارد. به مانند مه است که بر فراز عقل آدمی در گذر است. من یکبار نوشتم که عقل و هوش آدمی در طول افسردگی شدید به حماقت بدل میگردد، همچنین کار خلاقانه عملا غیرممکن است. متاسفانه جنبه مزمن افسردگی خفیفتر نیز که من از آن رنج بردهام بر خلاقیت و ابتکار من به طرزی جدی حملهور شد. درهرحال چقدر شگفتانگیز میبود اگر این پیشرفتهای بزرگ را میداشتم و قدرت خلاقیت را که به وضوح و مشخصا سعادتی است بزرگ، احساس میکردم.
-شما با آدمهای بسیار شناختهشدهای در جایگاههای بلندمرتبه ملاقات کردهاید از جمله: جان اف کندی و فرانسوا میتران و پرزیدنت کلینتون. دوستی و رفاقت تو با میتراند بهطور خاصی جالب است. فرانسویها علاقه بسیاری به کتابهایت دارند.
آثار اول من توسط مادوریس ادگار کویندرا که مترجم آثار فاکنر بود و کم از یک اندیشمند نداشت، ترجمه شد. وقتی که در پرینستون تدریس میکرد به کتاب «این خانه را به آتش بکش» رسید و بسیار آن را تمجید کرد و به گاستون گایمارد نوشت که باید آن را ترجمه کند. او این کار را کرد و به موفقیت بزرگی در فرانسه نائل شد. از آن موقع به بعد من در فرانسه احساس آسایش داشتم، گویی در وطنم بهسر میبردم.
-و پرزیدنت میتران آن را خواند و تو را به شامی ربانی دعوت کرد.
به این سرراستیها هم نبود. در طول کمپین اول میتران برای ریاستجمهوری، وقت بسیاری از خود را به مطالعه «انتخاب سوفی» گذراند که آن را بسیار پسندید. من این را از این و آن فهمیدم. او من و آرتور میلر را به افتتاحیهاش دعوت کرد. وقت بسیار خوشی داشتیم و میتران وقت را غنیمت شمرد تا یکی دو، بعدازظهر را، با من در طول آن بزم و جشنها به منظور گپوگفت درباره ادبیات، که از علایقش بود سپری کند.
-تو نیز یک بعدازظهر را با ریگان گذراندی، درست است؟
یک بعدازظهر در کاتارین گراهام، دقیقا بعد از بحران لیبی بود. لحظاتی بسیار تاسفبرانگیز. بعد از شام ما به میز قهوه رفتیم و ریگان به مدت پنجاهوپنج دقیقه آنجا نشست و از قصهای درباره هالیوود در دهه سی با افرادی مانند جورج برنز و براداران وارنر و برادران مارکس سرهم کرد. همه اینها تا حدی خوب بود اما ما میخواستیم بدانیم که در لیبی چه اتفاقی در حال رخدادن بود. او نمیخواست در این باب سخنی بگوید و مایل بود درباره جورج برنز و گراسی آلن صحبت کند.
-و پرزیدنت کلینتون چطور؟ او نسبتا بهتر از ریگان است. آیا او از سنخ میتران است؟
کلینتون به ادبیات اهمیت میداد و بسیار اهل مطالعه بود. ما چندسال پیش در خانهام در جزیره مارتاوینیارد شام بسیار خوبی باهم خوردیم، جملاتی بر زبانش آمد که گویا دوست دارد گابریل گارسیا مارکز را که دوست من است، همچنین کارلوس فوئنتس را ملاقات کند؛ آنها به وینیار آمدند و ما وقت بسیار خوشی را باهم سپری کردیم. مارکز و فوئنتس خواستند در زمینه تحریم کوبا بر کلینتون حساب باز کنند، اما من توانستم هالهای از خستگی را که بر چشمهای کلینتون موج میزد ببینم. دوست من متوجه شد که وضعیت چطور است و بسیار هوشمندانه بحث را به سمت کتاب کشاند. در آن حدی که در این بحث بسیار احساساتی شد. ما یک بازی با موضوع رمان مورد علاقهات چیست را انجام دادیم. او میخواست تمام شب را درباره کتابها صحبت کند که کاملا بحثی نیروبخش بود.
-رمان مورد علاقه کلینتون چه بود؟
«خشموهیاهو»، و در عرض چند دقیقه به نحوی درست و دقیق شروع کرد به کلمهبهکلمه جملاتی را از فاکنر نقلکردن. رمان مورد علاقه مارکز، «کنت دو مونت کریستو» بود، فوئنتس هم «دن کیشوت» و من «هاکلبری فین».
-اگر لازم باشد که یک نویسنده خلق کنی، چه خصوصیاتی به او خواهی داد؟
دقیقا نمیدانم، اما اولین عامل حتما پیشزمینهای از مطالعه خواهد بود. یک نویسنده آن زمان که آغاز به نوشتن میکند باید کتابهای بسیاری را خوانده باشد. یادم میآید اولینباری که قصد کردم نویسنده شوم، در سن هجدهسالگی، تنها خودم را غرق کتابها کردم، کتابخانه دانشگاه دوک را بیرحمانه جستوجو میکردم. هرچه که دم دستم بود میخواندم. درهم و برهم میخواندم، شعر، درام، رمانی پس از رمانی دیگر. آنقدر خواندم تا متوجه شدم چشمهایم در حال آسیبدیدن است. نوعی میل و عطشی فرَار بود. عامل دوم آن است که باید زبان را دوست داشته باشی. باید به شدت به زبان عشق بورزی و آن را بپرستی و با آن بازی کنی و آنچه را که به انجام میرساند دوست داشته باشی. باید دایره لغات وسیعی در اختیار داشته باشی. بسیاری از نویسندگانی که مرا ناامید کردهاند آنهایی هستند که دایره لغات وسیعی در اختیار ندارند، آنها گویی احساس چندانی به کلمه ندارند. داشتن موضوع نیز مهم است. ملویل میگوید: و احتمالا به نحوی پرآبوتاب، برای نوشتن یک کتاب قدرتمند باید موضوع قدرتمندی داشت. مطمئنم که دلیلی برای این امر وجود دارد. لازم نیست موضوع بسیار پرطمطراقی داشته باشی، اما باید موضوع مهمی داشته باشی. باید تلاش کنی تا درباره چیزهای مهم بنویسی، اگرچه یک نویسنده حقیقتا خوب با امور به ظاهر نهچندان مهم تعامل میکند و به آنها به نحوی متعالی غنا و اهمیت میبخشد.
آرمان