«بدن پولدارها مثل بالش پنبه ایِ اعلاست، نرم و سفید و توخالی. بدن ما فرق میکند. ستون فقرات پدرم طنابِ گره گرهی بود، از آنها که زنها توی ده با آن از چاه آب میکشند؛ استخوان ترقوهٔ برجسته اش مثل قلادهٔ سگ دور گردنش میپیچید؛ بریدگیها و خراشها و اثر زخمها، مثل آثار محوِ شلاق روی بدنش، از سینه و کمرش به پایین ادامه داشت و تا زیر استخوانهای لگنش میرسید. داستان زندگی آدم فقیر روی بدنش نوشته شده، با قلم نوک تیز.